کودکان کول بر کردستان انقلابی

تقدیم به رفیق شامی

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

بر زورق شکسته می لغزد دریا

درخواب زمستانی ؛در طوفانی سهمگین

می برند انباری از بار را بر پشت

تا قوتی درپاهایشان احیا شود

و یک روزی را به شب رسانند

و گرم در هم پیچند و صبحی دیگر در کنار مادر و یا پدری

که سحر تا شام از پای نمی نشینند

تا لقمه نانی و آبی ؛تا گلوی کودکان را تر کنند

اینان دریا افکنانند

همگام با خورشید و ماه

در میان کوههای صعب العبور و دره های تنگ و راههای برفی

چنان که خورشید برآنان گریه می کند

آه اگر آزادی بود

و این جهان وارونه می شد و کودکان کول بر با باری

سه برابر وزنشان بر پشت

برای لقمه نانی نه بلکه برای آفتاب در پشت میز مدرسه

قصهء" پریای بامداد" را زمزمه می کردند .

 

برف می بارد

دشتها پربرف

و دره هاپربرف

و سرما تا رگ و مغز استخوانهای کودکان فرو می رود

گاهی جرقه ای از خورشید

بر طوفانی ازبرف می پیچد و  نور در هاله ای از مه ء غلیظ

رقص کنان مینوازد آوازهای حزن انگیز دختران شادی را و باد خاکه های برف را بر سر و صورت کودکان

هم چون ملای ده شلاق می زند

کودکان بدون لباس گرم با دستانی بدون پوشش و کلاه

بار را هم بر خود و هم بردوش قاطران سیاه رنگ

انبار می کنند .آنان از دره ها و کوه ها ی مملو از برف

پیاده بار را حمل می کنند

بشریت از دیدنشان شرمسار تاریخ است.

 

آنان رهگذری نیستند که بگذرند

این بار مداوم زندگی روزانهء آنان را احاطه کرده است

گاهی کودکان در طویله با معلمی

مشغول یادگیری زبان بیگانه اند

که بیگانه مدام این کودکان را قتل عام کرده است

و برسینه های پدرانشان سرب داغ فرو کرده است

از کشتار قارنا تا کشتار انقلابیون در کوههای کردستان

همه ء پهن دشت و کویر این زمین خونهای

این کولبران نقش  است

و صدای آنان در درازنای تاریخ این زمین گم شده است

در هنگامه ء حمل بار از دره ها و کوههای پربرف

صدای مهیب مسلسلهای ژاندارمهای مرز

فضای آرام کولبران را متلاشی می کند

آنان سراسیمه با افسار قاطران به دست

از کوههای صعب العبور در زیر سنگها و برف ها

هجوم می کنند تا جان خودرا نجات دهند

گاهی گلوله ای سینه ء کودکان را سوراخ می کند

و یا پدری سینه اش شکافته از زخم ژاندارمها می شود و شیون کودکان  به هوا می رود و در فضای سرد زمستان با باد می آمیزد

گاهی قاطران از سنگینی بار و دویدن از سنگلاخهای کوه

به زمین می افتند و انباری برشانه هایشان

هم چنان در برف می غلطند

و یارای بلند شدن ندارند

مردان با پا بر صورتشان می کوبند

قاطران در برف می غلطند

کودکان در برف می غلطند و بارهایشان همراه آن ها در برف

می غلطند ورگبار مسلسلهای ژاندارمها با سرمای زمستان به هم می پیچند.

   

آه من دولت شرمسار تاریخم چرا که اسم من دولت فارس است

همیشه ملتهای دیگر این خاک را تحقیر کردم

و قوم و قبیله و قرمطی و کافر نامیدم

من از تبار قاتلان کودکانم و دستانم آغشته به خون پدران و کودکان کردستان است که چنین تاریخ را ساخته ام

نام من دشمن است

من همه چیز کودکان کرد را سر بریدم تابه بهانهء

پاسبانی "تمامییت ارضی" تنها دولت

این سرزمین بی آفتاب باشم

من مدام با الحاق طلبی؛ خون گرفته ام از سینهء مردم کردستان

و زیباترین انسانها را به دار آویخته ام

ای سیاه ابدیت

ای خفاشهای مارگون

ای ابرهای تیره

چگونه است که حقانیت این خاک در درازنای تاریخ

 گم شده است

و سحر خونین و کودکان میهنم کردستان

به جای مدرسه باید کوله باری از بار را فرسنگها کول کنند

و درزیر رگبار ژاندارمها در میان طوفانی از برف

کمرشان خم و سینهایشا ن سوراخ شوند

آیا قرانی از نفت سهم من نبود؟!

این تاجهای کاغذین که بر فراز سرم بوگرفته اند

"هم وطن"!! "هم وطن"!!

آه بر سر زمین من چه می گذرد

من از کدام سلالهء این تاریخ خونینم

که مغز چکاوکهای آفتاب را با خاویار خزر صبحانه می کنم .

 

زندگی بی آفتاب اما در میان این برف خونین جریان دارد

قاطران را برای جهزیهء عروس رنگا میزی می کنند

عروسی براسبی با شالهای سرخ رنگ برسرش؛  پیراهنی رنگین

و جمعییت دست زنان شعر و ترانه های شادی سر می کنند

و نان و شیرینی دهان کودکان را شیرین می کنند

و کول بران با گلوله های برف به سر و صورت هم می کوبند

و صدای ژاندارمها در فضا گم می شود

و زندگی و عشق در دلها جوانه می زنند

و سیاهی برای لحظه ای می میرد

جوانان رگبار مسلسل به هوا شلیک می کنند

ده در آشوب و شادی پر می زند

و عروس گونه های کودکان رادربرف می بوسد

جمعییت در برف موج می زند

زنان در برف آتش های پرشعله بپا می کنند  

و صدای پریدن کبوتران فضار را تسخیر می کند

و آزادی در آینده ای لبخند می زند

و رهائی کودکان .

 

هشتم اکتبر دوهزارویازده